نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "سه مرد افلاکی" که خاطرات فرمانده شهید «منصور سوریان» است، می‌خوانید: «منصور خیلی خوش تیپ شده بود. بهش گفتم: به به! آقا منصور همه میخوان برن مهمونی تیپ میزنن، جنابعالی وقت عمليات ؟! گفت؛ کاری نکردم. موهامو کمی کوتاه کردم و مثل همیشه غسل شهادت.»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «سه مرد افلاکی»، خاطراتی از فرمانده شهید «منصور سوریان» با قلم شعله جهانگیری از سوی موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 124 صفحه به نگارش در آمده و روانه بازار کتاب شده است. در ادامه برشی از این کتاب را می‌خوانید.

برشی از کتاب

گزیده‌ای از متن کتاب

- باورتون نمی‌شه تا حالا این‌قدر واضح خواب ندیده بودم. گرمای دستی روی شونه‌م حس کردم. یه لحظه بلند شدم و نشستم. منصور تو اتاق کنار همین پشتی تکیه داده بود. پرسیدم مادر جان چه بی خبر! کی اومدی؟.. لبخند زد و گفت: ببخش بیدارت کردم. بعد با همون لبخند قشنگ روی لبش تو آستانهِ در وایستاد و گفت؛ فقط اومدم سر بزنم و برگردم. بعد یه دفعه از خواب بیدار شدم. دیدم حاجی داره نماز میخونه. فهمیدم وقت نمازه.

بعد آروم با خودش زمزمه کرد، عجب! چه خواب شیرینی. کاش تموم نمی‌شد.

يكهو بی‌قراری و اضطراب دیشب بدجوری به دلم چنگ زد و گفتم: اتفاقا منم دیشب خوابشو دیدم. ننه آقا که هنوز لباس بافتنی رو وارسی می کرد، گفت: «خیر باشه.» اول صدای میثم، بعد خودش وارد اتاق شد و گفت: «مادر.... پس داداش منصور کی میاد؟»

همه متعجب به دهان میثم نگاه می‌کردند. فوری پرسیدم: میثم جان! با داداش منصور چه کار داری؟

- کار دارم.

- خب بگو؟..

- داداش خودش گفت برام چفیه میاره تا به دوستم نشون بدم. دستش رو گرفتم و گفتم: ننه آقا و من، هر دو گفتیم: «خیر باشه.»

سریع بلند شدم، دستش رو گرفتم و گفتم اتفاقا داداش منصور چفیه‌ت رو داد دست من تا هر وقت خواستی بهت بدم. میثم با خوشحالی چفیه رو گرفت و به گردنش انداخت و از در بیرون دوید، همون طور که به قد و بالای کوچک میثم بود بودم، یادم اومد که دفعهِ قبل چطور باذوق و شوق به استقبال منصوور رفت و پاهاش رو با خوشحالی بغل کرد.

به روز سهراب که از همرزمان و همراه همیشگی منصور بود، تعریف می‌کرد: «از سر شب با اعلام آماده باش به نیروها گفته بودن که عملیات نیمه شب شروع می‌شه. منصور خیلی خوش تیپ شده بود. بهش گفتم: به به! آقا منصور همه میخوان برن مهمونی تیپ میزنن، جنابعالی وقت عمليات ؟! گفت؛ کاری نکردم. موهامو کمی کوتاه کردم و مثل همیشه غسل شهادت.

اون شب عملیات بزرگی در پیش داشتیم. همه آماده شده بودن طرح عملیات دوباره بررسی و آخرین برنامه مرور شد. دستور آماده باش صادر شده بود و تجهيزات رو مهیا کرده بودن. منصور به عنوان فرمانده گروهان، آخرین سفارش ها رو به بچه ها کرد و مثل همیشه به اونا یاد آوری کرد که بهترین هستن. فشارهای سنگین به دشمن شروع شده بود. صدای شلیک توپخونه و انفجار بیشتر می شد و بوی، همه جا پیچیده بود. منصور باز هم حرفایی رو که چند دقیقه پیش برای بچه ها زده بود، تکرار کرد.

علاقمندان به تهیه این کتاب می‌توانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستان های استان تهران و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده